ایلناز عسلیایلناز عسلی، تا این لحظه: 16 سال و 26 روز سن داره
آرش کمانگیرآرش کمانگیر، تا این لحظه: 16 سال و 17 روز سن داره
یکتا گلییکتا گلی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
ریحانه جانریحانه جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
امیررضا جانامیررضا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
مهدیای نازممهدیای نازم، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

✿خاطرات نوه های مامان شهین در وب✿

سلام عزیزم

به نام یگانه هستـــــــــی بخش   اولین دل نوشته ی عمه رویا برای نی نی کوجولو خدا رو شکر میکنم بخاطر اینکه قراره یه نی نی خوشگل دیگه به جمع خانواده ما اضافه کنه ... تویی که قراره منو عمه صدا کنی ....  بابایی و مامانیت اومدن خونمون و این خبر خیلی خوب رو به ما دادن ...  هنوز یک ساعت نیست که از وجودت مطلع شدم ... ولی بدون از اون لحظه تا الان یه حس شیرین شیرین دارم ... اصل مطلب اینه که قراره  اینجا برای نفسی عمه از روزهای انتظار اومدنت بنویسم .... انشالا که بسلامت قدم های کوجولوتو به این دنیا بزاری   عزیز دلم ورودت به جمع ما مبارک    ...
31 خرداد 1391

میوه فروش

سلام ... بازم خاله رویا اومده با یه خاطره دیگه از آرشی ..... آرش اومده خونه مادربزرگ  از دم در شروع کرده به تیر اندازی      به خاله بزرگه میگه جاسوس یالا زود دستاتو ببر بالا تو محاصره شدی       مراسم میوه فروشی داشتیم ..داد میزد بیا این سر بازار ... هزار تومن  آرش فروشنده .. منم خریدار ......  انشالا یه روز برسه مهندس بشی برای خودت  بعدشم بابا بشی پسر تاج   الان که داشتم مینوشتم اومد یه بوس محکم بهم هدیه داد و رفت ... عاشقتم پسر   + حرفای توی گوشی آرشی با من  که من متوجه نشدم .... + حق نداری بهم بگی پسر تاج بگو آرشی ...
29 خرداد 1391

آخرای خرداد

یه روز بهاری توی خرداد ماه .... که هیج نشونی از بهار نداره .. توی هوای گرم جنوب........ من و قصه های همیشگی ایلناز   که قراره یه روز با یادآوریشون همه این لحظه ها تداعی بشن  *** عصر ایلناز منتظر مامانش بود که از سرکار بیاد .. حواسش به عقربه های ساعته ... میگه وقتی عقربه کوجیکه اومد پایین ، مامانم میاد ... سر ساعت مقرر رفت توی حیاط و تنها برگشت ،،، دیدم میخنده و میگه : باز روی دستتون موندم ...    مامانش اضافه کاری مونده بود سرکار و نیومد ... اونوقت این مسئله موجب این شد که خانم عسلی به ریش من و خاله آ بخنده  قربون وروجکی هات پرنسس خاله .... نفسمی + ببخش وقتی میگی گوشی...
28 خرداد 1391

پیشی

دیروز صبح همسایه مون یه پیشی ملوس برای ایلناز گلی آورد بهش با شیشه شیر میدادیم ......... مادربزرگ دور گردنش ربان آبی بسته بود . خیلی هم میو میو میکرد ........ ایلنازی هم همش میگفت ساکت بجه ام خوابیده .... خلاصه داستانی داشتیم ... حالا امروز صبح گذاشتنش تو باغجه و مادرش اومد دنبالش و به دندون گرفتش و برد        ...
17 خرداد 1391

بازم غیرتی شدی پسر تاج

دیروز عصر خواستی از خونه بری بیرون منم به شوخی در حیاط رو باز کردم گفتم من همینطوری (با لباس خونه )میخوام بیام بیرون ... عصبانی شدی هولم دادی تو خونه .. حالا منم سمج بازی در آوردم ... هی حرص میخوردی !!! منم بی خیال شوخی شدم ... هر چند دقیقه میومدی تو خونه چک میکردی من کجام گذشت تا ۲ ساعت بعد که میخواستی بری از تمپیرگاه پلی استیشن رو بگیری ... منم پای کامپیوتر بودم ... گفتی : ببین یویا من با دایی میرم بیرون ... رفتم اومدم نباید از جات تکون خورده باشی ها ... ...
15 خرداد 1391

ای روزگار

 سلام به همگی آرش عزیزم انشالا همیشه خوش باشی ... این چند روز آرش نیومده خونه ما !!!   فعلا خاله آ رو دوست داری ... من هم در کنارش فقط نقش یه سیاهی لشکر رو بازی میکنم .. مثلا من اجازه ندارم بهت بگم پِسر تاج ... اون روز که ازت دلخور شدم ... تهدید کردی که دیگه خالم نمیشی !!!  فدات پسر تعمیر گاه از زبان آرش خان : تمپیرگاه ...
14 خرداد 1391

1 2 3

سلام سلام صد تا سلام   اومدم بگم پرنسس ما توی کلاس زبان چیا یاد گرفته ... وان . تو . تری که برای گفتن حتما باید از انگشتاش استفاده کنه ... ماشین . دوچرخه. توپ .. و خیلی چیزاهای دیگه رو هم یاد گرفته ... هنوزم کلاس آموزش همگانیش به راهه ...  دیروز تمام عروسکای من رو پیدا کرده و انگار بهش دنیا رو داده بودن ... وقتی بهش میگفتم اینو مامانت بچه بودم خریده بغض میکرد ... به قول خواهرم شب میاد میگه چلا برا لویا خریدی ؟؟؟ اصلا بچه هم بود نباید براش میخریدی .. ظاهرا از عروسکام عزیزتر کارتونشون بوده .. آخه رفته بود نشسته بود توی کارتون مامانشم برا آجیش نازنین زهرا (عروسک ) لباس دوخته ... ...
14 خرداد 1391

تابستانی دیگر

سلام به همگی از کجا بگم ؟؟؟ سوال همیشگی !!  خوب بالاخره باید از یه جایی شروع کنم... سه شنبه امتحاناتم تمام و راهی دیار شدم  خدایا شکرت اومدم خونه مثل همیشه انتظار داشتم با استقبال با شکوهی از طرف ایلناز و آرش مواجه بشم که به قول معروف زهی خیال باطل ... وقتی خونه نبودم خیلی دوست داشتم  وقتی زنگ میزنم مثل ایلنازی باهام حرف بزنی .. ولی هر بار میگفتی من باهات گَهرَم (قهرم)  و نمیدونستم جرا باهام قهری ؟؟؟؟   جهارشنبه هم من خواب بودم اومدی ولی اینقد که ماشلا عاقلی بیدارم نکردی ...  شایدم اصلا حوصلمو نداشتی     پنجشنبه هم که باز اومدی خونه من بیرون بودم ندیدمت &n...
9 خرداد 1391

جامعه القرآن

هت میگم آرشی کجا قرآن بهت یاد میدن ... با شیرنی کودکانه خودت میگی جــــــامعه ات ال قر آن ( لهنت خیلی باحاله )   جدیدا هم یه میمون خریدی که بهش میگی میمون تاج ....   دعایم اینست که نتراود اشک ز چشمت مگر از شوق زیاد ...
7 خرداد 1391

چند خاطره

دیروز توی حیاط بودی و مشغول بازی حواست نبود که کی در حیاط رو بست .. بر حسب امور فکر کردی مامانت رفته و تو رو نبرده ... گفتی آخ جون مامانم رفت منو نبرد  بعدش مامان بزرگ حال گیری کرد و گفت : نه خاله آ بود که رفت اینقد قیافه ات دیدنی بود ... منم که یه وقتایی بی وجدان میشم .. همین طوری  جلوت از خنده مرده بودم  یادگیری زبانتم که خداروشکر خوب پیش میره …با زبان بچه گانه خودت میگی : وات یو فرست نیم ؟؟؟ و فورا جواب میدی : آیم ایلناز .. تازه علاقه داری که  آموخته هاتو به همه آموزش بدی  … جمعه عصرم که تولد نازنین زهرا و خودت و بیتا و من و بقیه عروسکا و آدمیزاد ها رو گرفتی … برف شا...
7 خرداد 1391